هر کس که برگرفت دل از جان چنانکه من

شاعر : خواجوي کرماني

گو سر بباز در ره جانان چنانکه منهر کس که برگرفت دل از جان چنانکه من
لالاي او شد از بن دندان چنانکه منلل چو نام لعل گهر بار او شنيد
غافل نگردد از شب هجران چنانکه منکو صادقي که صبح وصالش چو دست داد
از دل برون کند غم درمان چنانکه منوان رند کو که بر در درديکشان درد
يکدم بساز با دل بريان چنانکه مناي شمع تا بچند زني آه سوزناک
در ديده ساز جاي مغيلان چنانکه منحاجي بعزم کعبه که احرام بسته‌ئي
دور از رخ تو لاله‌ي نعمان چنانکه مندل سوختست و غرقه‌ي خون جگر ز مهر
دارد دگر هواي گلستان چنانکه منمرغ چمن که برگ و نوايش نمانده بود
سيرآمدي ز چشمه‌ي حيوان چنانکه منگر ذوق شکر تو سکندر بيافتي
کس را مباد حال پريشان چنانکه منزلف تو چون من ار چه پريشان فتاده است
پيوسته شد ملازم مستان چنانکه منابروت از آن کشيد کمان بر قمر که او
آزاد شد ز ملک سليمان چنانکه منديوانه‌ئي که خاتم لعل لب تو يافت
افتاده است بي سر و سامان چنانکه منهر کس که پاي در ره عشقت نهاده است
هرگز نخورده انده کرمان چنانکه منايوب اگر ز محنت کرمان بجان رسيد
گو جان بباز بر سر ميدان چنانکه منخواجو کسي که رخش بميدان شوق راند